بالاترین


۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

شرمندگی از هموطنان

این روزها تمام فکر و ذکرم شده ایران و روز قدس. از طرفی این غربت شده مثل باتلاق. هرچی بیشتر اینجا بمونی انگارهم باید تلاش و تقلات بیشتر بشه و هم بیشترتوش گیر میکنی.
توی این سه ماهی که ایران شلوغ بود باور کنید که روحم پر میکشید به اونجا. در اصل فکرم اونجا بود و جسمم اینجا.
خدا شاهد که احساس حقارت بهم دست میده وقتی میبینم که هموطنام توی خیابون چطور دلیری میکنن ومن توی این غربت فقط بلدم نگاه کنم و نهایت برم جلوی سفارت رژیم کودتا و چنتایی داد بزنم.
هموطن عزیزو باغیرتم واقعا شرمنده ام. من دوست ندارم مثل بعضی ها بعد از اینکه همه سختی ها رو شما کشیدید بیام ایران و حالشو ببرم. بعضی وقتها از خودم بدم میآد آخه منم میخواهم که کاری کنم ولی توی این خراب شده گیر کردم و نه خانواده ای و نه دوستی.
از چند سال پیش رفتم دنبال درس تا شاید روزی برگردم به وطنم و به کشورم خدمت کنم ولی دیدن اینهمه شجاعت و از خودگذشتگی مردم توی خیابونها بی قرارم کرده.
ای کاش میشد من هم روز قدس روز سرنوشت میهن کنارتون بودم و باتوم میخوردم که باطوم خوردن کنار شما بهتر از کلاب رفتن اینجاست.
روز قدس یادی هم از ما کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر